..و خدا ما را برد

وَ مَن یَتِق اللهَ، یَجعَل لَه مَخرَجا

..و خدا ما را برد

وَ مَن یَتِق اللهَ، یَجعَل لَه مَخرَجا

..و خدا ما را برد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم، شروع شــد

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «منجی» ثبت شده است



وقت است که از چهره‌ی خود پرده گشایی

«تا با تو بگویم غم شب‌های جدایی»

اسپندم و در تاب و تب از آتش هجران

«چون عودم و از سوختنم نیست رهایی»

«من در قفس بال و پر خویش اسیرم»

ای کاش تو یکبار به بالین من آیی

در بنده‌نوازی و بزرگی تو شک نیست

من خوب نیاموختم آداب گدایی

عمری‌ست که ما منتظر آمدنت، نه

تو منتظر لحظه‌ی برگشتن مایی

می‌خواستم از ماتم دل با تو بگویم

از یاد رود ماتم و دل چون تو بیایی

امشب شده‌ای زائر آن تربت پنهان؟

یا زائر دلسوخته‌ی کرب و بلایی

ای پرسشِ بی پاسخِ هر جمعه‌ی عشّاق

آقا تو کجایی؟ تو کجایی؟ تو کجایی؟


یوسف رحیمی
۲ ۱۰ دی ۹۳ ، ۲۱:۳۸