..و خدا ما را برد

وَ مَن یَتِق اللهَ، یَجعَل لَه مَخرَجا

..و خدا ما را برد

وَ مَن یَتِق اللهَ، یَجعَل لَه مَخرَجا

..و خدا ما را برد

در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم، شروع شــد

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حسرت» ثبت شده است


خواستم چیزی بنویسم، دیدم اینجا بهتر نوشتند ...

بودنی در خلوت من 



بنویسیدکه اجازه صادرنشد.

بنویسیدکه آقامرانخواست،

مرانخواندند...

بنویسیدکه ازنجف تاکرب وبلا

عاشق برای باریدن برغربت جاده زیادبود

وانگارجایی برای من نبود....

بنویسیدکه شیرینی زیارت باپای پیاده روزیم نبود...

....نشد....

آنقدراززبان این وآن این جاده راباچشم دیده ام

که دیگردلم قدم به قدم جاده رامی شناسد.

آری!

انگارقلبم درقفسی سخت اسیراست

واسارت دراین قفس بودکه به من اجازه ی 

پریدن نداد...

وگرنه آقای من کجاودل شکستن کجا!؟

مینویسم تایادم بماندکه دیگربرمیله های 

قفس نیافزایم.

به امیداینکه سال بعد....

اربعین،کربلای ارباب...

وحالاباامیدی دوچندان زیرلب زمزمه می کنم:

اگه اجازه بدی اربعین بیام آقا...




۶ ۱۴ آذر ۹۳ ، ۲۲:۴۰